حکایت
جوانی پاکباز پاکرو بود
که با پاکیزه رویی در گرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم
به گردابی درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر
در این گفتن جهان بر وی بر آشفت
شنیدندش که جان می داد و می گفت:
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران، زندگانی
ز کار افتاده بشنو تا بدانی
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق از این دفتر نبشتی